معنی برابر و پیش رو

لغت نامه دهخدا

پیش رو

پیش رو. [ش ِ] (ق مرکب) مقابل پشت سر. مقابل غیاب و غیبت و قفا. امام. در حضور. خلاف پشت سر. برابر. بنزد. نزدیک. برابر چشم. قدام. پیش روی:
بجنبید بر بارگی شاه نو
ز قلب سپه رفت تا پیش رو.
فردوسی.
ازین هر سه کهتر بود پیش رو
مهین باز پس، در میان ماه نو
نشیند کهین نزد مهتر پسر
مهین را بنزد کهین تاجور.
فردوسی.
بوستان افروز پیش ضیمران
چون نزاری پیش ِ روی فربهی.
منوچهری.
- پیش رویش گفتن: در چشمش گفتن.


برابر

برابر. [ب َ ب َ] (ص مرکب) بالسویه. علی السویه. به تساوی. (یادداشت مؤلف). || معادل. مساوی. طبق. طَبَق. (منتهی الارب). موافق. یکسان. هذا طبقه و طَبَقه، این برابر اوست. (از منتهی الارب). همسان:
برابر نیارم زدن با تو گوی
بمیدان هماورد دیگر بجوی.
فردوسی.
مرا دخل و خور ار برابر بدی
زمانه مرا چون برادر بدی.
فردوسی.
همچون تو نیستند اگر چند این خران
زیر درخت دین همه با تو برابرند.
ناصرخسرو.
بجای من که نشیند که در مقام رضا
برابر است گلستان و تل سرگینم.
سعدی.
ای پادشاه وقت چو وقتت فرا رسد
تو نیز با گدای محلت برابری.
سعدی.
بجیش از توکمتریم و بعیش خوشتر و بمرگ برابر. (گلستان).
حقا که با عقوبت دوزخ برابر است
رفتن بپایمردی همسایه دربهشت.
سعدی.
به ادب با همه سرکن که دل شاه و گدا
در ترازوی مکافات برابر باشد.
صائب.
و دو غرفه کرد برابر، یکی از سیم و دیگر از زر. (مجمل التواریخ).
ترکیب ها:
- برابر آمدن، مساوی شدن. یکسان شدن.
- برابر داشتن، یکسان داشتن. مساوی دانستن. معادل فرض کردن:
که من دارم ترا با جان برابر
کنم در دست تو شاهی سراسر.
(ازتاریخ سیستان).
- برابر شدن، یکسان شدن. مساوی شدن. (ناظم الاطباء). مانند شدن. معادل شدن. یک گونه شدن:
بدروازه ٔ مرگ چون درشویم
بیک هفته با هم برابر شویم.
سعدی.
هرگز شکسته بادرست برابر نشود.
سعدی (گلستان).
- برابر گشتن، مساوی شدن. مساوی گشتن. به اندازه ٔ هم شدن. یکسان شدن:
ازین بر سودی وزان بر زیانی
برابر گشت سودت با زیانت.
ناصرخسرو.
- برابر نمودن، مساوی کردن. معادل کردن. یکسان کردن.
- برابر نهادن، یکسان نهادن. معادل قرار دادن. مساوی داشتن. در حکم آن قرار دادن:
زین بیش انتظار مفرمای بنده را
با مرگ انتظار برابر نهاده اند.
|| همال. همتا. همسر. کفو. بواء. (یادداشت مؤلف). هماورد. همپایه. همسنگ. مساوی. حریف. عدیل:
بدو گفت گیو ای سپهدار شاه
نه با من برابر بدی بی سپاه.
فردوسی.
و سپاهسالاری بود که بمبارزی او را با هزار مرد برابر نهاده بودند. (فارسنامه ٔ ابن البلخی). در فلان نواحی از سواحل محیط چوب صندل عزتی دارد چنانک بقیمت با زر معدن برابر است. (سندبادنامه چ احمد آتش ص 299).
تو باقی بمان کز بقای تو هرگز
در این پیشه کس ناید اورا برابر.
خاقانی.
در بزرگی برابرملک است
وز بلندی برادر فلک است.
نظامی.
کسی در شجاعت و سواری و... با او همسر و برابر نبود. (تاریخ قم).
نیست دانا برابر نادان
این مثل زد خدای در قرآن.
(از قرهالعیون).
- برابر داشتن و برابر بداشتن، مساوی داشتن. همپایه فرض کردن: ابوجعفر رمادی... خویشتن را برابر ابوالحسن سیمجور داشتی. (تاریخ بیهقی).
- برابر شدن، همراه شدن. همدوش شدن:
سخن چون برابر شود با خرد
روان سراینده رامش برد.
فردوسی.
- برابر کردن، همپایه و همسر کردن:
آن که با خود برابرش کردی
زود باشد که برتری جوید.
سعدی.
- برابر نمودن، در یک ردیف جلوه کردن، مساوی نمودار شدن، همپایه به شمارآمدن:
همه گرپس رو و گر پیشوائیم
در این حیرت برابر می نمائیم.
عطار.
|| مطابق. همردیف:
و او را عهدی نوشت چون بخواست رفتن اندر وعظ و کار سیاست سخت عظیم نیکو و پرفایده و آنرا برابر عهد اردشیر بابکان شمرند. (مجمل التواریخ). || در ردیف هم. بردیف. در یک صف. پهلوی هم:
به پهنای دیواراو بر سوار
برفتی بتندی برابر چهار.
فردوسی.
|| در یک وقت. هم وقت. همزمان: چون ما از بلخ حرکت کنیم سوی غزنین پس از نوروز ترا بخوانیم چنانک با ما برابر تو بغزنین رسی. (تاریخ بیهقی).
|| هموزن. (ناظم الاطباء). همسنگ. عَدل. بیک اندازه. یک اندازه شدن:
تو این چشم دیگر که داری برکن تا در ترازو بسنجیم اگر برابر آید چشم از آن تو بود. (سندبادنامه).
- برابر کردن، معادل کردن:
همه مهر با جان برابر کنیم
ترا بر سر خویش افسر کنیم.
فردوسی.
- || هموزن کردن. (ناظم الاطباء).
- برابر کشیدن، یکسان سنجیدن. (غیاث اللغات). برابر وزن کردن چیزی. (از آنندراج):
در ترازو نبود سنگ تمامش صائب
کعبه و بتکده را هر که برابر نکشید.
صائب (از آنندراج).
- برابر گردیدن، مساوی شدن. هموزن شدن.
- دوبرابر، دو چندان. ضعف.مضاعف.
|| همطراز، همسطح زمین. هموار. (ناظم الاطباء). مستوی، اندکاک. برابر و هموار گردیدن مکان. (منتهی الارب). مسلوفه؛ برابر و هموار کرده. (منتهی الارب). صلفاء؛ زمین برابرشده. (منتهی الارب). دسکره؛ زمین هموارو برابر. (منتهی الارب). || با هم. متفقاً. چون روز پنجشنبه بود یاران حسین بن علی [مرورودی]همه برابر دست به تیر انداختن بردند و دیگر سلاحها کار نفرمودند. (تاریخ سیستان ص 291). || محاذی. و جاه. (یادداشت مؤلف). مواجه، مقابل. (آنندراج) (ناظم الاطباء). حذاء. ازاء. تلقا. رو در رو. روبرو. در حضور. در پیش چشم. روباروی. رویاروی. راست. راستاراست. تجاه. (یادداشت مؤلف). زهاء. (یادداشت مؤلف). سینه به سینه. (از ناظم الاطباء). حذه. حُذوَه. حِذوَه. (یادداشت مؤلف). با لفظ کردن و شدن بصله ٔ با مستعمل. (آنندراج): یزید شارستان واسط استوار کرده بود ابوجعفر بفرمود تا منجنیق ها ساختند و حرب اندرپیوست و لشکر را فرمود تا برابر واسط ایستادند. (ترجمه ٔ طبری بلعمی). بصیره شهری است بر کران دریا برابر جبل الطارق. (حدود العالم). تونس شهری است از مغرب برکران دریا و نخستین شهری است که برابر اندلس است. (حدود العالم).
قباد از بزرگان سخن چون شنید
بیامد برابر صفی برکشید.
فردوسی.
لشکر... سمج گرفتند از زیر دو برج که برابر امیر بود. (تاریخ بیهقی). سه سوار از میان ایشان در برابر امیر افتادند. (تاریخ بیهقی). حجاب تاریک جهل برابر نور عقل او بداشت. (کلیله و دمنه).
تنگدستی فراخ دیده چو شمع
خویشتن سوخته برابر جمع.
نظامی.
وآتش او گلی است گوهربار
در برابر گل است و در بر خار.
نظامی.
وگر گوید نهم رخ بر رخ ماه
بگو با رخ برابر چون شود شاه.
نظامی.
سودای تو از سرم بدر می نرود
نقشت ز برابر نظر می نرود.
سعدی.
هزارعهد بکردم که گرد عشق نگردم
همی برابرم آید خیال روی تو هر دم.
سعدی.
تویی برابر من یا خیال در نظرم
که من بطالع خود هرگز این گمان نبرم.
سعدی.
تو خود چه لعبتی ای شهسوارشیرین کار
که در برابر چشمی و غایب از نظری.
حافظ.
- برابر افتادن، مقابل افتادن: و این سوار با شهرک مرزبان برابر افتاد و نیزه بر سینه ٔ شهرک زد و بکشت. (فارسنامه ٔ ابن البلخی).
- برابر دویدن، استقبال کردن. (غیاث اللغات). پیشواز رفتن. (آنندراج). پیشوایی نمودن. (آنندراج). مقابل کسی رفتن به سرعت. پذیره شدن به تندی کسی را:
ز شادی دو منزل برابر دوید
بفرسنگها فرش دیبا کشید.
نظامی.
- برابر شدن، مقابل شدن. رو در رو قرار گرفتن:
که چون این دو لشکر برابر شود
سر نیزه ها بر دو پیکر شود.
فردوسی.
هامرز که مقدم لشکر پارسیان بود با یکی از عرب برابر شد. (فارسنامه ٔ ابن البلخی).
- برابر کردن، در برابر قرار دادن. مقابل کردن:
با کمال خویشتن بینی نمیدانم چرا
هر زمان آیینه را با خود برابر می کند.
سلمان (از آنندراج).
من به آئینه برابر نکنم آن رو را
حیف باشد که درآن دایره بینم او را.
آصفی (آنندراج).
- برابر گشتن، مقابل شدن. روبرو شدن:
مپرس کز تو چگونه شکسته دل برگشت
مه چهارده چون با رخت برابر گشت.
اسماعیل (آنندراج).
|| تقابل. (دانشنامه ٔ علایی). || مشهود. مرئی. (یادداشت مؤلف):
بازآی کز صبوری و دوری بسوختیم
ای غایب از نظر که بمعنی برابری.
سعدی.
مانده را دیدنش مقابل خواب
تشنه را نقش او برابر آب.
نظامی.
|| هم قد. (از ناظم الاطباء). معادل:
فلان شش طاق دیبا را برون بر
بزن با طاق این ایوان برابر.
نظامی.
- برابر کردن، یک قدو یک اندازه کردن. (از ناظم الاطباء).
|| معتدل. (منتهی الارب). بااعتدال:
بندیش از این ثواب و عقاب اکنون
کاین در خرد برابر و موزون است.
ناصرخسرو.
|| بر. مقابل. دشمن. مقابل با. علیه: هر که با من نباشد برابر من است. (دیاتسارون: 122). || متوازی. موازی. (یادداشت مؤلف).

برابر. [ب َ ب ِ] (اِخ) ج ِ بربر. (منتهی الارب). رجوع به بربر شود.


پیش پیش

پیش پیش. (ق مرکب) جلوجلو. پیشا پیش. تقدم. ترجمه ٔ قدام. و گاهی «از» بر آن داخل کنند و از پیش پیش گویند:
زانکه هر مرغی بسوی جنس خویش
میپرد او در پس جان پیش پیش.
مولوی.
شیر را چون دید محو ظلم خویش
سوی قوم خود دوید او پیش پیش.
مولوی.
آنرا که پیر و دل روشن روان بود
از پیش پیش مشعل دولت روان بود.
تأثیر.
گذشتن از جهان گر خسروی نیست
علم پس پیش پیش مردگان چیست.
تأثیر.


بهر و رو

بهر و رو. [ب َ رُ رو] (ترکیب عطفی، اِ مرکب) بهر رو. جمال. وجاهت و صباحت. (از یادداشت بخط مؤلف). به بهر رو و بر و رو رجوع شود.


رو

رو. [رَ / رُو] (نف مرخم) رونده. (آنندراج). رونده و همیشه بطور ترکیب استعمال می شود مانند پیشرو یعنی پیش رونده. (ناظم الاطباء). نعت فاعلی است از مصدر رفتن و این صورت مخفف در صفات فاعلی مرکب متداول است همچون تیزرو. راهرو. کندرو. تندرو. رنگ رو. سبک رو. گرم رو. شب رو. پیاده رو (شخص پیاده رونده). میانه رو. راست رو. کجرو. آتش رو:
فلک کجروتر است از خط ترسا
مرا دارد مسلسل راهب آسا.
خاقانی.
سمندر چو پروانه آتش رو است
ولیک این کهن لنگ و آن خوش دو است.
نظامی (از آنندراج).
|| با برخی از کلمات ترکیب می شود و معنی اسم مکانی از آن اراده می گردد مانند آب رو. پیاده رو (مقابل سواره رو). راهرو. گربه رو. بادرو. دررو (مخرج). || (اِمص) رفتن. (برهان قاطع) (آنندراج):
همت از گفت او چو نو کردم
باز از آن جای قصه رو کردم.
؟
|| روش. (آنندراج). صاحب آنندراج آرد: در ترکیبات خوش رو، آزادرو، گرم رو، تیزرو، نرم رو، سبک رو و پیاده رو احتمال معنی روش و رونده هر دو دارد یعنی کسی که راه و روش او خوش و آزاد است یا خوش و آزاد رونده است - انتهی.
- نیکورو، نیکوروش. نیکوسیرت. خوش سیرت: و به غیبت ما با مردمان این نواحی نیکورو و نیکوسیرت باش. (تاریخ بیهقی).
|| (فعل امر) امر به رفتن. (برهان قاطع) (آنندراج). رجوع به رفتن شود. || (اِ) آواز حزین. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء) (فرهنگ نظام) (جهانگیری). در سنسکریت رو به معنی مطلق آواز هست. (فرهنگ نظام).

فرهنگ فارسی هوشیار

پیش رو

برابر، روبرو

گویش مازندرانی

پیش رو

چهار روز بعد

واژه پیشنهادی

شب پیش رو

امشب


یکسان و برابر

یکسان و برابر

فرهنگ عمید

پیش

[مقابلِ پس] جلو،
(قید) قَبل، سابق، در زمان گذشته،
(حرف اضافه) نزد،
(ادبی) = ضمه
* پیش ‌ایوان: [قدیمی]
ایوان،
جلو ایوان،
* پیش بردن: (مصدر متعدی)
جلو بردن،
کاری را با کامیابی و پیروزی به پایان رساندن،
* پیش‌ پا: جلو پا، دم ‌پا،
* پیش داشتن: (مصدر متعدی) [قدیمی]
پیشکش کردن، تقدیم کردن،
مقدم داشتن،
در حضور داشتن،
* پیش راندن: (مصدر متعدی) جلو راندن، به جلو راندن،
* پیش رفتن: (مصدر لازم)
جلو رفتن،
به کسی یا چیزی نزدیک شدن،
پیشی گرفتن،
* پیش‌رو: (قید) ‹پیش‌روی›
جلو رو،
برابر، روبه‌رو،
* پیش شدن: (مصدر لازم) [قدیمی]
جلو رفتن، پیش رفتن،
پیشرفت کردن،
* پیش طلبیدن: (مصدر متعدی)
پیش خواستن،
به حضور خواستن، به حضور طلبیدن،
* پیش فرستادن: (مصدر متعدی) فرستادن پیش از وقت و موعد مقرر: برگ عیشی به گور خویش فرست / کس نیارد ز پس، ز پیش فرست (سعدی: ۵۲)،
* پیش کردن (افکندن): (مصدر متعدی)
جلو انداختن و راندن، جلو بردن،
تقدیم کردن،
بستن در اتاق به حالتی که با اندکی فشار باز شود،
* پیش کشیدن: (مصدر متعدی)
کسی یا چیزی را به سوی خود کشیدن،
مطلب یا سخنی را به میان آوردن،
پیشکش کردن،
* پیش گرفتن: (مصدر متعدی)
گرفتن قبل از موعد مقرر،
پیش رو قرار دادن،
جلو انداختن و پیشاپیش بردن،
آغاز کردن، شروع کردن،
مانع شدن، جلوگیری کردن،
* پیش ‌گذاشتن: (مصدر متعدی)
جلو آوردن و پیش روی خود نهادن، برابر چشم قرار دادن،
چیزی جلو کسی قرار دادن،
مانعی در راه کسی یا چیزی قرار دادن،
* پیش ‌نهادن: (مصدر متعدی) [قدیمی] = * پیش گذاشتن


برابر

مقابل، رو‌به‌رو،
(صفت، اسم) هم‌وزن، مساوی، هم‌سنگ،
برای نشان دادن مقایسۀ دو چیز پس از اعداد قرار می‌گیرد: دوبرابر، ده‌برابر،
(قید) [قدیمی] هم‌زمان،
* برابر کردن: (مصدر متعدی)
هم‌و‌زن کردن،
یک‌اندازه کردن،

معادل ابجد

برابر و پیش رو

929

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری